فدراسیون بزرگ اندیشان ایرانی
همه چیز اینجا هست!!!
سه شنبه 7 تير 1390برچسب:, :: 21:7 :: نويسنده : امید
به نقل از جانباز قطع نخاع حسن غفوری چندين خاطره در ذهنم باقي مانده كه هيچ وقت فراموش نمي كنم . يكي از آنها اين بود كه يك روز عصر فرمانده تخريب ، نيروهاي واحد را جمع كرد و براي آنها سخنراني كرد و از آنها تعريف و تمجيد كرد و آنها را به خاطر اينكه به جبهه آمده اند و به نداي امام (ره) لبيك گفته اند ستود ولي هيچ كس نمي دانست علت چيست كه اين قدر از آنها تعريف مي كند . شايد نيم ساعت طول كشيد و پس از اينكه سخنراني اش تمام شد نيروها را به صورت يك ستون در آورد و دستور داد كه پشت سر او بروند . همگي پشت سر او حركت كرديم تا به تپه اي رسيديم كه كنارش يك دره بود و پشت آن تپه اصلا قابل رويت نبود . دستور داد يكي يكي پشت تپه برويم و هر كس كه مي رفت به او دستور مي دادكه داخل چادرها برود و به هيچ وجه اجازه نمي داد كه پيش نيروها بروند. چند نفري رفتند . وقتي از پشت تپه به سمت چادرها مي رفتند ، سرافكنده و خجل بودند و بعضي ها نيز در حال گريه كردن بودند . همه متعجب بوديم و نمي دانستيم پشت تپه چه مي گذرد. وقتي كه نوبت من رسيد ، فرمانده به من گفت : پوتينهايت را در بياور . پوتينها را در آوردم . دستور داد كه بخواب و پاهايت را بالا كن و در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود كاري كرد كه من از خجالت مي خواستم به زمين فرو بروم وآن ، اين بود كه كف پاي بچه ها را مي بوسيد . حال آنكه خودش يك پايش را از دست داده بود و با اين شرايط به جبهه آمده بود . پس از من هم تعدادي رفتند ولي چند نفري متوجه شدند و نرفتند
موضوعات آخرین مطالب پيوندها
|
||
![]() |